درس دوم
1- وقتی که روز شد رستم لباس جنگی اش را پوشید و برای محافظت کردن تن خود،ببر بیان را زیر گبر پوشید .
2- کمندی بر ترک بند زین اسبش بست و بر آن اسب درشت هیکل و تنومند سوار شد .
3- رستم با لباس جنگی و سوار بر اسب و آمادهی نبرد تا ساحل رود هیرمندآمد درحالی که ناراحت و متأسّف بود و در عین حال می خواست اسفندیار را نصیحت کند .
4- رستم از ساحل رود هیرمند گذشت و به سمت بالا حرکت کرد در حالی که از آن چه تقدیر برایش تعیین کرده بود در شگفت بود.
5-رستم با عصبانیّت فریاد زد که ای اسفندیار خوشبخت ، حریف تو آمد، آماده ی جنگ باش .
6- وقتی که اسفندیار این سخن را از آن پهلوان عصبانی پیر (رستم ) شنید؛
7-خندید و گفت الان آماده ام . من از وقتی که از خواب بلند شده ام آماده ام .
8- ] اسفندیار [ دستور داد تا لباس جنگی و کلاه خود و همین طور تیردان و نیزه ی جنگجو را ببرند.
9-بردند و او تن پاک و سپیدش را با زره پوشاند و آن کلاه پادشاهی را نیز بر سرش گذاشت .
10- دستور داد تا اسب سیاهش را زین کنند و کنار شاه ( اسفندیار ) ببرند.
11- وقتی که اسفندیار جنگجو لباس جنگی اش را پوشید . به خاطر نیرو و قدرت و نشاط جوانی که در او بود ،
12- انتهای نیزه اش را روی زمین گذاشت و به کمک نیزه ( پرش با نیزه ) سوار بر اسب شد .
13- اسفندیار مثل پلنگی که گور خری را مورد حمله قرار دهد و او را به جست و خیز درآورد (به روی اسبش نشست و اسب را به حرکت و تلاش واداشت .)
14- به این شکل آن دو به جنگ رفتند گویی که در جهان فقط جنگ و دشمنی است و هیچ جشن و شادی در دنیا وجود ندارد و هیچ کاری برای آن ها شادی بخش تر از جنگ نمی باشد.
15- وقتی که دو پهلوان پیر و جوان ( رستم و اسفندیار ) به یکدیگر نزدیک شدند؛
16- اسب های هر دو مبارز شیهه کشیدند ( به قدری صدای شیههی اسبها بلند و ترسناک بود ) گویی که دشت نبرد از هم شکافته شد .
معنی : این گونه گفت رستم با صدای بلند که ای شاه سر حال و خوشبخت ،
17- اگر طالب جنگ و کشتار هستی و خون ریختن و بر چنین کار سختی ( جنگ و کارزار ) اصرار می ورزی و دوست داری ،
18- بگو تا برای چنین جنگی ، سوارانی جنگجو از شهر زابل بیاورم که همراه آنان بهترین نوع اسلحه ( خنجر کابلی ) باشد .
19- در این میدان جنگ آنها را به جنگیدن وامی داریم و خودمان نیز دست از جنگ کشیده و مدّتی این جا صبر می کنیم و جنگ را تماشا می کنیم .
20- مطابق میل تو می شود ، تاخت و تاز و جنگ و ستیز و مبارزه و تلاش را خواهی دید .
21- اسفندیار این گونه پاسخ داد : که برای چه و تا کی این قدر سخنان ناروا و بیهوده می گویی ؟
22- برای من جنگ زابلی ها و یا ایران و افغانی ها چه لزومی دارد
23- هرگز چنین روشی ندارم . این کار در دین من شایسته و سزاوار نیست .
24- که ایرانیان را به کشتن دهم و خودم تاج پادشاهی بر سر بگذارم و سلطنت را برای خودم حفظ کنم.
25- تو اگر به یار و نیروی کمکی نیاز داری بیار . من هرگز به نیروی کمکی نیازی ندارم .
[ نمی خواهم دیگران را به کشتن دهم . ]
26- دو جنگاور با یکدیگر پیمان بستند که در آن جنگ هیچ کس به آن ها کمک نکند .
27- در آغاز جنگ را با نیزه آغاز کردند . در اثر ضربات نیزه حلقه های زره پاره شد ، در نتیجه خون از جوشن آنها سرازیر شد .
28- به خاطر نیروی اسب ها و ضربه ی پهلوانان آن شمشیرهای محکم شکست
29- مثل شیران جنگی به یکدیگر حمله کردند و خشمگینانه اندام های یکدیگر را با گرز در هم کوبیدند.
30- دسته ی گرز سنگین آن ها شکست و دست دو پهلوان از جنگیدن باز ماند .[ چرا که دیگر چیزی نبود که به دست گیرند و بجنگند . ]
31- کاملاً به هم نزدیک شدند و کمربند همدیگر را گرفتند . اسب ها نیز سرهایشان را به پایین انداختند
32-گاهی این بر آن غلبه می کرد گاهی آن بر این غلبه می کرد ؛ هیچ یک از دو پهلوان از پشت زین حرکتی نکردند و هیچ یک بر دیگری پیروز نشدند .
33- دو پهلوان از میدان جنگ دور شدند در حالی که اسب های آن دو خسته بود و خودشان نیز در اثر جنگ بی نتیجه زخمی و خسته شده بودند .
34- آب دهانشان به خاک و خون تبدیل شده بود ؛ زره و پوشش اسب هایشان نیز پاره پاره.
35- اسفندیار گفت : ای سیستانی ( از روی تحقیر ) شاید تو قدرت جسمانی و مهارت مرا در تیراندازی و جنگاوری و تیری که به سینه ات زدم [ و پیکرت را خونین کردم ] را فراموش کرده ای [ که حالا چنین آماده ی جنگ کردن آمده ای . ]
36-[ اسفندیار خطاب به رستم میگوید ] تو از مکر و حیله ی زال ( پدر رستم ) تندرست و سالم شده ای و گرنه باید به گور می رفتی . ( اگر دیروز تدبیر و حیله ی زال نبود تو دیگر مرده بودی . )
37- امروز آن گونه گردن تو را ( تمام بدن تو را ) می کوبم که از این به بعد زال ، پدرت تو را زنده نبیند .
38- از خدای پاک که جهان هستی در پنجه ی قدرت اوست ، بترس و عقل و احساس خود را تباه مکن ( برخلاف عقل و احساس خود عمل مکن . )
39- امروز برای جنگیدن نیامده ام . بلکه برای عذرخواهی و حفظ آبرو آمده ام .
40- کوشش تو ظالمانه است ؛ جنگ هم ظالمانه است ؛ تو بصیرت و بینایی خود را از دست می دهی و عاقلانه و خردمندانه عمل نمی کنی . ( تو با من ظالمانه رفتار میکنی و به حکم عقل اعتنا نمیکنی و جنگ را بر من تحمیل میکنی . )
41- التماس و خواهش رستم در اسفندیار اثر نکرد ؛ ] در نتیجه [ به ناچار ، رستم :
42- دو سر زه را در دو گوشه ی کمان محکم کرد و آماده ی پرتاب تیر شد و آن تیر گزی را که نوکش را با سم کشنده آغشته کرده بود ،
43- تیر گز را در کمان قرار داد و سر خود را به سوی آسمان بلند کرد . ( با خداوند مناجات کرد . )
44- گفت ای خداوند پاک و خالق خورشید ، ای افزاینده ی علم و شکوه و قدرت ،
45- خدایا تو بر همه چیز احاطه داری . ( به روح و روان و جان من احاطه داری . )
46- که چه قدر تلاش می کنم که شاید اسفندیار از جنگیدن منصرف شود .
47- خدایا تو می دانی که او با من سر جنگ دارد و ظالمانه رفتار میکند و دم از دلاوری
می زند و جنگاوری و دلاوری و قدرت خود را به رخ من می کشد .
48- ای خدایی که آفریننده ی ماه و تیر هستی و سرنوشت در دست توست و بر همه کاری تواناهستی ، به خاطر این گناه ( زدن تیر به چشم اسفندیار ) مرا بازخواست نکن .
49- رستم تیر گز را به همان شکل که سیمرغ فرموده بود سریع در کمان گذاشت .
50- تیر را بر چشم اسفندیار زد و جهان در برابر آن نامدار تیره و تار شد .
51- قامت بلند اسفندیار خمیده شد و با آمدن مرگ همه چیز را از دست داد .